کلاس چهارمی های ایران
کلاس چهارمی های ایران

کلاس چهارمی های ایران

اصفهان


میدان امام اصفهان

 

ضرب المثل


دعوا سر لحاف ملا بود


در یک شب زمستانی سرد ، ملا در رختخواش خوابیده بود که یکباره صدای غوغا از کوچه بلند شد .

زن ملا به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است .

ملا گفت : به ما چه ، بگیر بخواب. زنش گفت : یعنی چه که به ما چه ؟ پس همسایگی به چه درد می خورد .

سرو صدا ادامه یافت و ملا که می دانست بگو مگو کردن با زنش فایده ای ندارد . با بی میلی لحاف را روی خودش انداخت و به کوچه رفت .

گویا دزدی به خانه یکی از همسایه ها رفته بود ولی صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چیزی بردارد. دزد در کوچه قایم شده بود همین که دید کم کم همسایه ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پیش خود فکر کرد که از هیچی بهتر است . بطرف ملا دوید ، لحافش را کشید و به سرعت دوید و در تاریکی گم شد.

وقتی ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسید : چه خبر بود ؟

ملا جواب داد : هیچی ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد که لحافی که ملا رویش انداخته بود دیگر نیست .





این ضرب المثل را هنگامی استفاده می شود که فردی در دعوائی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی مالی را از دست داده است .






ما پوستین ول کردیم ، پوستین ما رو ول نمی کنه


سیلابی از کوهستان جاری شده بود و از رودخانه می گذشت . مرد بی نوائی از آنجا عبور می کرد ، چیزی در آب شناور دید و فکر کرد خیک یا پوستینی در آب شناور است

مرد لخت شد و خودش را به آب زد به این امیدکه آنرا بگیرد و با فروشش چیزی برای خود بخرد

ولی آنچه سیلاب آورده بود نه پوستین بود و نه خیک روغن ، بلکه یک خرس زنده بود که در سیلاب گرفتار شده بود

خرس دست و پا می زد تا دستش را به چیزی بند کند . همین که مرد نزدیک شد و دستش را دراز کرد که پوستین را بگیرد ، خرس برای نجاتش به او چسبید . مردم دیدند که مرد نیز همراه سیل پیش میرود فریاد زدند : اگر نمی توانی پوستین را بیاوری ولش کن و برگرد .

مرد جواب داد : بابا ، من پوستین را ول کردم ، پوستین مرا ول نمی کند .





این مثل هنگامی استفاده میشود که فردی به امید سودی در کاری دخالت کند و در آن گرفتار شود . و اگر کسی به او نصیحت کند که از خیر این کار بگذر برای دفاع از خود این مثل را استفاده می کند .


شتر دیدی ، ندیدی


مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم .

مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .

قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟

پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .

بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است . و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .

قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!





این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .



شعر




کبوتر ناز من تنها نشسته
دلم براش میسوزه بالش شکسته
به من نگاه میکنه غمگین و خسته
مامان جون مهربون بالشو بسته
کبوتر ناز من خوب میشی فردا
دوباره پر می کشی تو آسمونها

پاشو، پاشو، خورشید و نگاه کن
پاشو، پاشو، آفتابو صدا کن
پاشو، پاشو، لباستو بپوش
پاشو، پاشو، آماده شو بکوش

حرف منو گوش کن
خوابو فراموش کن
زنده کن با ورزش دل و جان

ای کودک زیبا
زودتر پاشو از جا
نیرو بخشد ورزش به انسان.






اونروز که جشن تکلیف

وقتی که بانگ اذان

می پیچه تو شهرما

من به نماز می ایستم

حرف می زنم با خدا

با اون خدا که مهربون و پاکه

خالق این زمین و آب و خاکه

با اون خدا که همتایی نداره

ابر سیاه به لطف اون، می باره

تو مدرسه به پا شد

در دل کوچک من

شور و شری به پا شد

گفتم با یاد خدا

انس می گیرم همیشه

دلم با یاد خدا

راحت و آروم میشه

مقام معلم


  ن والقلم ومایسطرون

ازروی ادب به درگاه رب این قلم

درقدرومنزلت مقام معلم همین بس که علی اعلی(ع)فرمود:

اگرکسی به من حرفی بیاموزد،مرابنده خودکرده است.

پس بیائیدهمه مابعدازخالق اصلی که همان رب جلیل است دربرابردیگررب النوع هستی ومهربانی وصفا یعنی معلم نه یک جمله بیش ونه یک جمله کم ،کرنش کنیم وپیشانی ادب برآستان تمامی معلمان بسائیم، تابلکه توانسته باشیم دمی ازتکدرات خاطرفراوان این عزیز هستی رامسکن باشیم.

خاصه بروجودعزیزی ازمیان گلستان همه معلمانم.

روزت مبارک.

سربلند.سالم .شادکام.کامیاب.موفقوبهروزباشی

 

 

              ازطرف:طاها عباسی   -  کلاس اول

ادامه مطلب ...

شعر



شعر های کودکان







برای تو

چرا عجلــــــه داری سر به سرم میــــذاری

قدری تحمل نـــــما همه میشیم رو به راه

الان برنامه داریــــم وقت بـیخود نـــــــداریم

تو هم برو کاری کن بـــــــــیکار لازم نداریم

—–

سواد چرا نـــــداری چیـــــزی تو سر نداری

برو فردا مدرســــــه تا که سواد بیـــــــاری

—–

شلوغ چرا میکنی آب توی دوغ میکــنی

کار بیخود نکن باز رو به خدا میــــــــاری
- – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - -
قصه ی فلسطین

پرنده ای خوب و قـشنگ باز داره آواز میـــــــــخــــونه

نغمه ی خوش صـدای او بچه هــــا رو شاد میــــکنه

——-

بر شاخه ی درخـــت باغ نشسته دسته ای کــــلاغ

قارقار بد صــــدا یشـــون پرنــــــــــده را رانــــده ز باغ

——-

پرنده تهنا شـــــــــده باز همـــــدم غمها شـــــده باز

نمیدونه خونش چیشـد تو باغ مملو(1) از کــــــــلاغ

——-

گــریه ی او خنده ی ما نغــــــمه ی او ســـــــوز بلا

ما قافل از گلهــای باغ که گشــته پامال کـــــــلاغ

——-

پرنده بی خونه شــده مهــمون همسایه شــــده

فقیر و بیچاره شـــــده گریه براش چاره شــــــــده

آنها که ماندن توی باغ کتک میخوردن از کـــــــلاغ

بال پریــــــــــــدن ندارن شکسته بالهاشون کــلاغ

“”(1)مملو:پر ، انباشته”"

- – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – -
روز اول مدرسه

پاییز چون از راه میرســــــه ســــرما رو با خـــــود میاره

مدرسه ها چون باز میشه خیلی کار ها شروع میشه

اتوبوس ها شلوغ میشـــه سرو صـــدا بلنــد میشـــه

کــــوچه هــا و خیابـــونـــــا پر از صـــدای بچـــــه هـــا

هر طـــرفی هــی مـــیدون دور و بـــر بــــزرگــــتــــــــرا

همـــــه به کاری مشغولند راضــــی و شاد و شنگلند

مادر بزرگ هــم خوشحاله نوه هاشو هی میشماره

تو شــــهر ما که تـــــهـرونه خونه هاش مثل زنــــدونه

جای بازی خــــیلی کــــمه خیابونــــاش چو رودخـونه

اما به جـــای آب ماشـــین آدم رو حیــرون میــــکــنه

کـــوه بهـــتر از این تــهرونه کرده مارو پــــــاک دیـوونه

- – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – -
روز اول مهر

بچه ها دســـــته دســــته دارن میرن مدرســــــه

خوشحال و شاد و خندون مدرسه ها باز شــــده

صف میکشــــــن تو حیاط همه چو شاخ نبـــــات

آقا مدیــــــر بـــا ناظــــــــم میگن ز نظم و کتـــاب

زنگ اول خــــــوش آمــــــد بــعضی بودن ناراحت

علـــــــــی چــرا نــــــــیامد او سال قبل با ما بود

کـــــــلاس چهــــارمی بود دیــــــــگه باید میامد



یک نـــــفر از بــــــــــچه ها همسایه بود با اونــــــها

گفت که علی با بابـــــاش رفته دیگه از اینجــــــــــــا

علی چو بود خوش اخلاق دوستش داشتند بچه ها

- – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – -
معلم مهربان

درب کلاس چو باز شد کلاس یهو ساکت شــــد

یــــکی صـــدا زد برپــــا اومد آقـــــا بـــچـــه هـــــا

—–

معلم امسال مرد است برای بعضی ها درد است

میگن خانـم هـرچــه بد بهتر از هرچـه مـرد است

—–

یـــکی از ایــــن بچه ها که بود دلیر و شــــــجاع

گـــفت به معـــــلم آقــا باز تـــو میـــایی فـــــردا

معلـــم لبخـــــــندی زد پــــرده هارو کنـــــــار زد

گفــــت کـــه تا روز آخـر مــــــنم براتــــون یــــاور

معلم دوست شماست کارش مــــثل انــبیاست

معلم قصـــــــه ها گفت غم همه را او شـــــست

بچه ها شاد و خندون خلاص شدن ز زنــــــدون

معـــــلم مهـــــربـــــان تابـــــــع دیــــــــن و قـرآن

چـــــو گل صفا میـاره بــــهار باخـــــود مـــــیاره

- – – - – - – – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – -






ادامه مطلب ...

آشنایی با کتاب





نازبالش» داستان بلندی از هوشنگ مرادی کرمانی  

«نازبالش» داستان بلندی از «هوشنگ مرادی کرمانی»
کتاب «نازبالش» هوشنگ مرادی‌کرمانی برای آدم‌های باهوش
«ناز بالش»، جدیدترین داستان نویسنده‌ی «قصه‌های مجید» برای نوجوانان منتشر شد. نویسنده در این داستان هم با زبان طنز خوانندگان را تا آخر داستان با خود همراه می‌کند.
آقای «مرادی‌کرمانی» در این داستان هم با زبان طنز آمیخته با کنایه و توصیف‌های بزرگ‌نمایی شده (غُلُوآمیز) خوانندگان را تا آخر داستان با خود همراه می‌کند.
داستان «ناز بالش» با این تقدیمیه آغاز می‌شود: «این "ناز بالش" هدیه‌ای است نرم و راحت برای سرِ باهوشان روزگار ما» و بعد داستان این‌گونه شروع می‌شود: «روی "نازبالش" پنج تا تخم درشت کدو تنبل بود. تخمه‌ها را عین علامت سؤال چیده بود، این‌جوری "؟" تخمه‌فروش، نازبالش را روی دو دست گرفته بود، ایستاده بود کنار خیابان. انتظار می‌کشید تا آدم خوبی پیدا شود، هزارتومان بدهد و یکی از آن تخمه‌ها را بخرد و بخورد.»
تخمه‌ی کدو دانه‌ای هزار تومان؟! بله، هزار تومان برای یک دانه‌ تخمه خیلی زیاد است؛ اما تخمه‌ی «مرادی‌کرمانی» بیش‌تر از این‌ها می‌ارزد؛ چرا که یک ویژگی معجزه‌آمیز دارد: هر کس از این تخمه‌ها بخورد، عقلش زیاد می‌شود. وقتی هم که کسی عقلش زیاد شد، کارهایی می‌کند که دیگران نمی‌توانند و در نهایت، دیگران حسرت هوش و ذکاوتش را خواهند خورد.
داستان «نازبالش» در نهایت با «مهربان» و «مونس» ـ شخصیت‌‌های اصلی داستان ـ ادامه می‌یابد. آن‌ها می‌خواهند از راز ساعت بزرگِ نصب شده در میدان شهرک محل زندگی‌شان سر دربیاورند؛ ساعتی که 99 سال پیش توسط جد پدری‌شان از خارج خریداری و در میدان روستای «عدس کار» آن روز و شهرک عدس‌کار امروز نصب شده و حالا قرار است این ساعت قدیمی توسط بچه‌ها تعمیر و دوباره راه‌اندازی شود.
بچه‌ها! من که دارم تمام داستان را برایتان می‌گویم! می‌دانم که همین‌قدر هم که برایتان تعریف کردم، علاقه‌مند شده‌اید این کتاب را بخوانید و ماجرای تخمه‌های دانه‌ای هزار تومان و ساعت بزرگ شهرک «عدس‌کار» را دنبال کنید. این کتاب به‌تازگی به کتاب‌فروشی‌ها آمده است؛ شاید بد نباشد که آن را تهیه کنید و جزو اولین خواننده‌های آن باشید.
فقط یک نکته‌ی دیگر درباره‌ی این آقای «هوشنگ مرادی‌کرمانی» بگویم و خلاص! بچه‌ها! هیچ دقت کرده‌اید که تمام داستان‌های این نویسنده، هم برای بچه‌ها و هم برای بزرگ‌ترهایشان جذاب و خواندی است؟ به این مسأله فکر کنید.
«نازبالش» ار سوی انتشارات معین در 160 صفحه و با قیمت 2700 تومان منتشر شده است.
«قصه‌های مجید»، «بچه‌های قالیبافخانه»، «نخل»، «مشت بر پوست»، «خمره»، «کبوتر توی کوزه»، «مهمان مامان»، «مربای شیرین»، «لبخند انار»، «ماه شب چهارده»، «نه تر و نه خشک» از جمله آثار مرادی کرمانی‌اند که برخی از آنها به چند زبان دیگر ترجمه شده‌اند.  







سلانه سلانه با حیوانات آشنا شویم و از جانب آنها سخنمی بگوییم  

کتاب سلانه سلانه با حیوانات آشنا شویم ، نوشته Marc Bekoff و ترجمه فاطمه معتمدی توسط نشر روزنه منتشر شده است.
الفبای حفاظت و همدردی با حیوانات ، حیوانات در دنیایی انسانی ، آیا حیوانات خودآگاه هستند؟ ، حقوق و رفاه حیوانات و کالبدشکافی و زنده شکافی برخی از عناوین مندرج در بخش های مختلف این کتاب است.
Marc Bekoff استاد دانشگاه کلرادو است که از وی بیش از ده کتاب در موضوعات مرتبط با رفتارشناسی و حقوق حیوانات به چاپ رسیده است. وی مؤلف حدود 150 مقاله در این زمینه بوده و تحقیقات زیادی درباره رفتارشناسی حیوانات دارد و دائره المعارف حقوق و رفاه حیوانات و دائره المعارف رفتارشناسی حیوانات از جمله کتب مشهور وی می باشد.
* مروری بر کتاب
این که کسی به انواع مختلف حیوانات احترام بگذارد، یا آنها را نادیده بگیرد و یا به آنها آسیب برساند تا حد زیادی به نوع محیطی که او در آن پرورش پیدا می کند و به خصوص طرز فکر و نگرش خانواده و دوستانش مربوط می شود.
من خوش شانس بودم؛ وقتی مادرم فهمید که من مشتی کرم را با خودم به رختخواب آورده ام(من ده ماهه بودم)، آنها را بیرون نریخت، بلکه آهسته به من گفت که آنها بدون خاک می میرند، بنابراین من تاتی تاتی با کرم هایی که با خودم آورده بودم به باغچه کوچک آپارتمانمان در لندن برگشتم...
سلانه سلانه با حیوانات آشنا شویم و از جانب آنها سخن بگوییم
نویسنده: مارک بکاف مترجم: فاطمه معتمدی
ناشر: روزنه زبان کتاب: فارسی تعداد صفحه: 222
اندازه کتاب: پالتویی - سال انتشار: 1388 - دوره چاپ: 1  





معرفی کتاب های کودک و نوجوان                                   

شهرزاد، نویسنده: فریده خلعت‌بری
روباه دم‌بریده نویسنده: جمال الدین اکرمی
خانم معلم و آقای نقاش نویسنده: علی اصغر سیدآبادی
یک دقیقه صبر کن نویسنده: یویی مورالز

شهرزاد، نویسنده: فریده خلعت‌بری
این داستان بازنویسی خلاق از معروف‌ترین قصه کتاب "هزار و یک‌شب" یعنی قصه شهرزاد وپادشاه است، کنجدشاه، شاه شهر سیاه است. روح او آکنده از نفرت است. شهرزاد قصه‌گو بانوی شهر قصه‌هاست و به هرکجا که می‌رود با قصه‌گویی و مهربانی، شادی و شور می‌برد. روزی که شهرزاد به قلمرو کنجد‌شاه وارد می‌شود، کنجد‌شاه عصبانی می‌شود و با افسون و جادو او را به پرنده‌ای سنگی تبدیل می‌کند، اما لب‌های شهرزاد سنگ نمی‌شود و از قصه‌گویی باز نمی‌ماند. شهرزاد در شکل مرغی سنگی هزارشب برای کنجدشاه قصه می‌گوید تا شب هزارویکم دل کنجدشاه پر از عشق و مهربانی می‌شود و طلسم شهرزاد هم می‌شکند. آنگاه شاه با شهرزاد عروسی می‌کند و با مردم مهربان می‌شود. تصاویر مکمل و گاه فراتر از متن است و کتاب را در ردیف کتاب‌های تصویری قرار می‌دهد. ویژگی داستان؛ بیان اهمیت قصه‌گویی و عشق و صبوری در ایجاد رابطه مثبت بین انسان‌ها و رفع مشکلات عاطفی و روانی.
شهرزاد، نویسنده: فریده خلعت‌بری، تصویرگر: فرشید شفیعی، تهران: شباویز، ۱۳۸۴، ۱۶ صفحه، مصور رنگی، گروه سنی ۱۲ و ۱۱ سال، ۵۰۰ تومان
 






مسئولیت / ناصر یوسفی - شهره یوسفی

مسئولیت‌ حساس‌ شدن‌ فرد نسبت‌ به‌ زندگی‌ خود و دیگران‌ است‌. انسان‌ مسئول‌ می‌کوشد برای‌ بهبود زندگی‌ خود و دیگران‌ قدم‌های‌ مناسب‌ و ارزشمندی‌ بردارد. فعالیت‌های‌ ساده‌ی‌ این‌ کتاب‌ می‌توانند با رفتار سنجیده‌ی‌ مربیان‌ و والدین‌ علاقه‌مند تبدیل‌ به‌ تجربه‌هایی‌ بی‌نظیر و مؤثر در زندگی‌ کودکان‌ شوند. در مجموعه‌ی‌ ده‌ جلدی‌ «ارزش‌های‌ زندگی‌»، شماری‌ از فعالیت‌ها، بازی‌ها، گفت‌وگوها، برنامه‌های‌ هنری‌، قصه‌ها، شعرها، و... به‌ گونه‌ای‌ طراحی‌ شده‌اند که‌ کودک‌ را یاری‌ دهند تا بتواند در مفهوم‌ هر ارزش‌ دقیق‌ شود و آن‌ را درک‌ کند. از این‌ رو هر کتاب‌ عطف‌ به‌ موضوع‌ خود، روش‌هایی‌ را برای‌ حل‌ مسأله‌ و در پیش‌ گرفتن‌ رفتارهای‌ دوستانه‌ به‌ کودکان‌ آموزش‌ می‌دهد، روش‌هایی‌ که‌ کودک‌ را برای‌ ارتباط‌ بهتر با اطرافیان‌ و دنیای‌ پیرامونش‌ توانمند و مجهز می‌سازد.
* مسئولیت نویسنده : ناصر یوسفی - شهره یوسفی
موضوع : آموزشی نوبت چاپ : ۴ تاریخ چاپ : ۱۳۸۵
تعداد صفحات : ۳۲ صفحه قطع : وزیری نوع جلد : شومیز
شماره شابک : ۸-۱۹۱-۳۶۹-۹۶۴ قیمت : ۷۰۰ تومان


  

ادامه مطلب ...

آشنایی با فرمایشات پیامبر


و ثمرات و نتایج حیاء و شرم ده چیز است:

1- ملایمت،
2- دل رحمى،
3، 4- ترس از خدا در پنهان و آشکارا،
5- تندرستى،
6- پرهیز از بدى،
7- خوشروئى،
8- نظر بلندى،
9- پیروزى،
10- خوشنامى در میان مردم.

    




و امّا ثمرات تکرار نیکى:

1- خوددارى از منهیّات الهى،
2- دورى از سبک مغزى،
3- اجتناب از گناه،
4- عقیده محکم،
5- علاقه به نجات،
6- فرمانبرى خداوند،
7- بزرگداشت دلیل و راهنما،
8- دورى از شیطان،
9- پذیرش دادگرى و عدالت،
10- حقّگوئى

                                                                       

آشنایی به ضرب المثل ها ( چگونگی پیدایش آن ها)

آش نخورده و دهن سوخته

بشنو و باور مکن

علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد

اگر پیش همه شرمنده ام ، پیش دزده ...

بیلش را پارو کرده

دعوا سر لحاف ملا بود

ما پوستین را ول کردیم ، پوستین ...

شتر دیدی ، ندیدی

باد آورده را باد می بره

کفگیر به ته دیگ خورده

آستین نو بخور پلو

از این ستون به اون ستون فرج است

یک خشت هم بگذار در دیگ

بین همه پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده

فوت کوزه گری

خیاط در کوزه افتاد

دو قورت و نیمش باقی مانده

بزک نمیر بهار می آد

دوستی خاله خرسه

دم خروسو باور کنیم یا ...

جیک جیک مستونت بود ...

فلفل نبین چه ریزه ...

یک کلاغ ، چهل کلاغ

 ضرب المثلهای بیشتر 


 روی ادامه کلیک کنید.

ادامه مطلب ...

استاد شهریار











زندگی نامه استاد شهـریار

بیست و هفتم شهریور ماه بدین سبب روزشعر و ادب فارسی نامیده شده که مصادف است با سالروزدر گذشت استاد سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص و مشهور به شهریار . شاید شهریار را بتوان آخرین شاعر غزل سرای چیره دست در ادب فارسی نامید چرا که پس از او دیگر قالب غزل ، شاعر بزرگی به خود ندیده و علاوه بر این رفته رفته غزل جای خود را به شعر سپید و نیمایی سپرده و خود به شعرای سلف پیوسته است. شهریار شاعر شوریده ای است که همچون بسیاری از اسلاف خویش از عشق زمینی و مجازی ، به عشق آسمانی و حقیقی دست یافت و این عشق سبب شد تا گوهر وجودش در کوره سختی ها بگدازد و بر عیار آن افزوده گردد.



استاد شهریار در شهریور ماه ۱۲۸۶ هجری شمسی (۱۳۲۵ هجری قمری ) در بازارچه میرزا نصراله تبریز واقع درچای کنار چشم به جهان گشود . دوره کودکی استاد در آغوش طبیعت و روستا سپری شد که منظومه حیدر بابا مولود آن خاطرات است. پـدرش حاجی میرآقا خشگـنابی ، از سادات خشگـناب (روستایی در نزدیک یقره چـمن) و از وکـلای مبرز دادگـستـری تـبـریز و مردی فاضل و خوش محاوره و از خوشنویسان دوره خود و با ایمان و کریم الطبع بود. درسال ۱۳۳۱ (هـ . ق) پدر ، سید محمد حسین را جهت ادامه تحصیل به تبریز باز آورد و او در نزد پدر شروع به فراگیری مقدمات ادبیات عرب نمود و در سال ۱۳۳۲ (هـ . ق) جهت تحصیل اصول جدید به مدرسه متحده وارد شد و در همین سال اولین شعر رسمی خود را سرود و سپس به آموختن زبان فرانسه و علوم دینی پرداخت و از فراگیری خوشنویسی نیز دریغ نکرد که بعدها این تجربه در کتابت قرآن ، ثمر داد . در سیزده سالگی ( سال ۱۲۹۹) اشعار شهریار با تخلص “بهجت” در مجله ادب به چاپ رسید . در بهمن ماه همان سال برای اولین باربه تهران مسافرت کرده و در سال ۱۳۰۰ به واسطه لقمان الملک جراح دردارالفنون به تحصیل پرداخت . شهریار در تهران تخلص خود را پس از دو رکعت نماز و تفال به غزل حافظ به شهریار تغییر داد که باهمان تخلص نیز به شهرت رسید. تغییر تخلص شعری استاد شهریار را دوست ایشان آقای زاهدی چنین تعریف می کند : ” شهـریار نامش سید محـمـد حسین بهـجـت تـبـریـزی است. در اوایل شاعـری ” بهـجـت ” تخـلص می کرد و بعـداً دوباره با فال حافظ تخـلص خواست که دو بـیت زیر شاهـد از دیوان حافظ آمد و خواجه تخـلص او را ” شهـریار” تعـیـیـن کرد:
که چرخ سکه دولت به نام شهـریاران زد
روم به شهـر خود و شهـریار خود باش
شهریار در کنار سرودن شعر و تحصیل در دارالفنون به فراگیری موسیقی و علوم دینی نیز اشتغال داشت . وی از بدو ورود به تهران بااستاد ابوالحسن صبا آشنا شد و نواختن سه تار و مشق ردیف های سازی موسیقی ایرانی را از او فرا گرفت ، و همزمان در مسجد سپه سالار و د رحوزه درس شهید سید حسن مدرس به ادامه تحصیل علوم دینی پرداخت. در سال ۱۳۰۳ با ورود به مدرسه طب ، زندگی شورانگیز و پرفراز و نشیب او آغاز شد . در این سال ها بود که شهریار دل در گرو عشقی نهاد که اگرچه فرجامی نداشت ولی وی را به عشقی والاتر و پرشکوه تر رهنمون شد اوکه تا کـلاس آخر مـدرسهً طب تحـصیل کرده و در چـند مریضخانه هـم مدارج اکسترنی و انترنی را گـذرانده بود ، د رسال آخر به عـلل عـشقی و ناراحـتی خیال و پـیشامدهای دیگر از ادامه تحـصیل محروم شده است و با وجود مجاهـدت هـایی که بعـداً توسط دوستانش به منظور تعـقـیب و تکـمیل این یک سال تحصیل شد، معـهـذا شهـریار رغـبتی نشان نداد و ناچار شد که وارد خـدمت دولتی بـشود. چـنـد سالی در اداره ثـبت اسناد نیشابور و مشهـد خـدمت کرد و از سال ۱۳۱۵ در بانک کـشاورزی تهـران شروع به کار کرد. اصولاً شرح حال و خاطرات زندگی شهـریار در خلال اشعـارش خوانده می شود و هـر نوع تـفسیر و تعـبـیـری کـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگی او نزدیک است و حقـیـقـتاً حیف است که آن خاطرات از پـرده رؤیا و افسانه خارج شود. گو اینکه اگـر شأن نزول و عـلت پـیـدایش هـر یک از اشعـار شهـریار نوشـته شود در نظر خیلی از مردم ارزش هـر قـطعـه شاید ده برابر بالا برود، ولی با وجود این دلالت شعـر را نـباید محـدود کرد. شهـریار یک عشق اولی آتـشین دارد که خود آن را عشق مجاز نامیده. در این کوره است که شهـریار گـداخـته و تصـفیه می شود. غالـب غـزل هـای سوزناک او، که به ذائـقـه عـمـوم خوش آیـنـد است، یادگـار این دوره است. این عـشـق مـجاز اسـت کـه در قـصـیـده ( زفاف شاعر) کـه شب عـروسی معـشوقه هـم هـست، با یک قوس صعـودی اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفانی و الهـی تـبدیل می شود. ولی به قـول خودش مـدتی این عـشق مجاز به حال سکـرات بوده و حسن طبـیـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولی برای او تجـلی کرده و شهـریار هـم با زبان اولی با او صحـبت کرده است.

مطالعه برخی از سرود های معروف استاد شهریار نظیر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ ـ مرگ صبا ـ تو بمان و دگران – مناجات (علی ای همای رحمت) و چندین بیت برگزیده از دیوان اشعار استاد که در ادامه مطلب آمده است را به شما توصیه می کنم.

بعـد از عـشق اولی، شهـریار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشین به تمام مظاهـر طبـیعـت عـشق می ورزیده و می توان گـفت که در این مراحل مثـل مولانا، که شمس تـبریزی و صلاح الدین و حسام الدین را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان با ذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق می بازد. بـیـشتر هـمین دوستان هـستـند که مخاطب شعـر و انگـیزهًَ احساسات او واقع می شوند. از دوستان شهـریار می تـوان مرحوم شهـیار، مرحوم استاد صبا، استاد نـیما، فـیروزکوهـی، تـفـضـلی، سایه، و نگـارنده و چـند نـفر دیگـر را اسم بـرد. شرح عـشق طولانی و آتـشین شهـریار در غـزل هـای ماه سفر کرده، توشهً سفـر، پـروانه در آتـش، غـوغای غـروب و بوی پـیراهـن مشـروح است و زمان سخـتی آن عـشق در قـصیده ” پـرتـو پـایـنده ” بـیان شده است و غـزل هـای یار قـدیم، خـمار شـباب، ناله ناکامی، شاهـد پـنداری، شکـرین پـسته خاموش، تـوبـمان و دگـران ، نالـه نومیـدی ، و غـروب نـیـشابور حالات شاعـر را در جـریان آن عـشق حکـایت می کـند. شهـریار در دیوان خود از خاطرات آن عـشق غزل ها و اشعار دیگری دارد از قـبـیل حالا چـرا، دستم به دامانـت و … که مطالعـهً آنهـا به خوانندگـان عـزیز نـشاط می دهـد. عـشق هـای عارفانه شهـریار را می توان در خلال غـزل هـای انتـظار، جمع و تـفریق، وحشی شکـار، یوسف گـمگـشته، مسافرهـمدان، حراج عـشق، ساز صبا، و نای شـبان و اشگ مریم، دو مرغ بـهـشتی، و غـزل هـای ملال محـبت، نسخه جادو، شاعـر افسانه و خیلی آثـار دیگـر مشاهـده کرد. برای آن که سینمای عـشقی شهـریار را تـماشا کـنید، کافی است که فـیلمهای عـشقی او را که از دل پاک او تـراوش کرده ، در صفحات دیوان بـیابـید و جلوی نور دقـیق چـشم و روشـنی دل بگـذاریـد. هـرچـه ملاحـظه کردید هـمان است که شهـریار می خواسته زبان شعـر شهـریار خـیلی ساده است. محـرومیت و ناکامی های شهـریار در غـزل هـای گوهـر فروش، ناکامی ها، جرس کاروان، ناله روح، مثـنوی شعـر، حکـمت، زفاف شاعـر، و سرنوشت عـشق به زبان خود شاعر بـیان شده و محـتاج به بـیان من نـیست. خیلی از خاطرات تـلخ و شیرین شهـریار از کودکی تا امروز در هـذیان دل، حیدر بابا، مومیایی و افسانه ی شب به نـظر می رسد و با مطالعـه آنهـــا خاطرات مزبور مشاهـده می شود. شهـریار روشن بـین است و از اول زندگی به وسیله رویا هـدایت می شده است. دو خواب او که در بچـگی و اوایل جـوانی دیده، معـروف است و دیگـران هـم نوشته اند. اولی خوابی است که در سیزده سالگی موقعـی که با قـافله از تـبریز به سوی تهـران حرکت کرده بود، در اولین منزل بـین راه – قـریه باسمنج – دیده است؛ و شرح آن این است که شهـریار در خواب می بـیـند که بر روی قـلل کوهـها طبل بزرگی را می کوبـند و صدای آن طبل در اطراف و جـوانب می پـیچـد و به قدری صدای آن رعـد آساست که خودش نـیز وحشت می کـند. این خواب شهـریار را می توان به شهـرتی که پـیدا کرده و بعـدها هـم بـیشتر خواهـد شد تعـبـیر کرد. خواب دوم را شهـریار در ۱۹ سالگـی می بـیـند، و آن زمانی است که عـشق اولی شهـریار دوران آخری خود را طی می کـند و شرح خواب به اختصار آن است که شهـریار مـشاهـده می کـند در استـخر بهـجت آباد (قـریه ای واقع در شمال تهـران که سابقاً آباد و با صفا و محـل گـردش اهـالی تهـران بود و در حال حاضر جزو شهـر شده است) با معـشوقهً خود مشغـول شـنا است و غـفلتاً معـشوقه را می بـیـند که به زیر آب می رود، و شهـریار هـم به دنبال او به زیر آب رفـته ، هـر چـه جسـتجو می کـند، اثـری از معـشوقه نمی یابد؛ و در قعـر استخر سنگی به دست شهـریار می افـتد که چـون روی آب می آید ملاحظه می کـند که آن سنگ، گوهـر درخشانی است که دنـیا را چـون آفتاب روشن می کند و می شنود که از اطراف می گویند گوهـر شب چـراغ را یافته است. این خواب شهـریار هـم بـدین گـونه تعـبـیر شد که معـشوقـه در مـدت کوتاهی از کف شهـریار رفت و در منظومهً ( زفاف شاعر ) شرح آن به زبان شهـریار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان بهـجت آباد تحـول عـارفانه ای به شهـریار دست می دهـد که گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوی را در نـتـیجه آن تحـول می یابد. شعـر خواندن شهـریار طرز مخصوصی دارد – در موقع خواندن اشعـار قافـیه و ژست و آهـنگ صدا ، هـمراه موضوعـات تـغـیـیر می کـند و در مـواقـع حسـاس شعـری ، بغـض گـلوی او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشک می شود و شـنونده را کاملا منـقـلب مـی کـند. شهـریار در موقعـی که شعـر می گـوید به قـدری در تـخـیل و اندیشه آن حالت فرو می رود که از موقعـیت و جا و حال خود بی خـبر می شود. شرح زیر نمونهً یکی از آن حالات است که نگـارنـده مشاهـده کرده است: هـنـگـامی که شهـریار با هـیچ کـس معـاشرت نمی کرد و در را به روی آشنا و بـیگـانه بـسته و در اطاقـش تـنـها به تخـیلات شاعـرانه خود سرگـرم بود، روزی سر زده بر او وارد شدم . دیـدم چـشـمهـا را بـسـته و دسـتـهـا را روی سر گـذارده و با حـالـتی آشـفـته مرتـباً به حـضرت عـلی عـلیه السلام مـتوسل می شود. او را تـکانی دادم و پـرسیدم این چـه حال است که داری؟ شهـریار نفـسی عـمیـق کشیده، با اظهـار قـدردانی گـفت مرا از غرق شدن و خـفگـی نجات دادی. گـفـتم مگـر دیوانه شده ای؟ انسان که در اطاق خشک و بی آب و غـرق، خفـه نمی شود. شهـریار کاغـذی را از جـلوی خود برداشتـه، به دست من داد. دیدم اشعـاری سروده است که جـزو افسانهً شب به نام سمفونی دریا ملاحظه می کـنـید. شهـریار بجـز الهـام شعـر نمی گوید. اغـلب اتـفاق می افـتد که مـدتـهـا می گـذرد، و هـر چـه سعـی می کـند حتی یک بـیت شعـر هـم نمی تـواند بگـوید. ولی اتـفاق افـتاده که در یک شب که موهـبت الهـی به او روی آورده، اثـر زیـبا و مفصلی ساخته است. هـمین شاهـکار تخـت جـمشید، کـه یکی از بزرگـترین آثار شهـریار است، با اینکه در حدود چـهـارصد بـیت شعـر است در دو سه جـلسه ساخـته و پـرداخـته شده است. شهـریار دارای تـوکـلی غـیرقـابل وصف است خـدا شـناسی و معـرفـت شهـریار به خـدا و دیـن در غـزل هـای جـلوه جانانه، مناجات، درس محـبت، ابـدیـت، بال هـمت و عـشق، درکـوی حـیرت، قـصیده تـوحـید، راز و نـیاز، و شب و عـلی مـندرج است. عـلاقـه به آب و خـاک وطن را شهـریار در غـزل عید خون و قصاید مهـمان شهـریور، آذربایـجان، شـیون شهـریور و بالاخره مثـنوی تخـت جـمشـید به زبان شعـر بـیان کرده است. الـبـته با مطالعه این آثـار به مـیزان وطن پـرستی و ایمان عـمیـقـی که شهـریار به آب و خاک ایران و آرزوی تـرقـی و تـعـالی آن دارد، پـی بـرده می شود. تـلخ ترین خاطره ای که از شهـریار دارم، مرگ مادرش است که در روز ۳۱ تـیرماه ۱۳۳۱ اتـفاق افـتاد – هـمان روز در اداره به این جانب مراجعـه کرد و با تاثـر فوق العـاده خـبر شوم را اطلاع داد – به اتـفاق به بـیمارستان هـزار تخـتخوابی مراجـعـه کردیم و نعـش مادرش را تحـویل گـرفـته، به قـم برده و به خاک سپـردیم. حـالـتی که از آن مـرگ به شهـریار دست داده ، در منظومه ی (( ای وای مادرم )) نشان داده می شود. تا آنجا که می گوید:


می آمدیم و کـله من گیج و منگ بود انگـار جـیوه در دل من آب می کـنند پـیـچـیده صحـنه های زمین و زمان به هـم خاموش و خوفـناک هـمه می گـریختـند می گـشت آسمان که بـکوبد به مغـز من دنیا به پـیش چـشم گـنهـکار من سیاه یک ناله ضعـیف هـم از پـی دوان دوان می آمد و به گـوش من آهـسته می خلیـد: تـنـهـا شـدی پـسـر!


شیرین ترین خاطره برای شهـریار این روزها دست می دهـد و آن وقـتی است که با دخـتر سه ساله اش شهـرزاد مشغـول و سرگـرم ا ست. شهـریار در مقابل بچـه کوچک مخـصوصاً که زیـبا و خوش بـیان باشد، بی اندازه حساس است؛ خوشبختانه شهـرزادش این روزها همان حالت را دارد که برای شهـریار ۵۱ ساله نعـمت غـیر مترقبه ای است. موقعی که شهـرزاد با لهـجـه آذربایجانی شعـر و تصـنیف فارسی می خواند، شهـریار نمی تواند کـثـرت خوشحالی و شادی خود را مخفی بدارد. شهـرت شهـریار تـقـریـباً بی سابقه است ، تمام کشورهای فارسی زبان و ترک زبان، بلکه هـر جا که ترجـمه یک قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را می سـتایـند. منظومه (حـیـدر بابا) نـه تـنـهـا تا کوره ده های آذربایجان، بلکه به ترکـیه و قـفـقاز هـم رفـته و در ترکـیه و جـمهـوری آذربایجان چـنـدین بار چاپ شده است، بدون استـثـنا ممکن نیست ترک زبانی منظومه حـیـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود. شهـریار در تـبـریز با یکی از بـستگـانش ازدواج کرده، که ثـمره این وصلت دخـتری به نام شهـرزاد و دخـتری بـه نام مریم است. شهـریار غـیر از این شرح حال ظاهـری که نوشته شد ، شرح حال مرموز و اسرار آمیزی هـم دارد که نویسنده بـیوگـرافی را در امر مشکـلی قـرار می دهـد. نگـارنـده در این مورد ناچار به طور خلاصه و سربـسته نکـاتی از آن احوال را شرح می دهـم تا اگـر صلاح و مقـدور شد بعـدها مفـصل بـیان شود: شهـریار در سالهـای ۱۳۰۷ تا ۱۳۰۹ در مجالس احضار ارواح که توسط مرحوم دکـتر ثـقـفی تـشکـیل می شد شرکت می کـرد. شرح آن مجالس سابـقـاً در جراید و مجلات چاپ شده است . شهـریار در آن مجالس کـشفـیات زیادی کرده است و آن کـشـفـیات او را به سیر و سلوکاتی می کـشاند. در سال ۱۳۱۰ به خراسان می رود و تا سال ۱۳۱۴ در آن صفحات بوده و دنـباله این افـکار را داشتـه است و در سال ۱۳۱۴ که به تهـران مراجـعـت می کـند، تا سال ۱۳۱۹ این افـکار و اعمال را به شدت بـیـشـتـری تعـقـیب مـی کـند؛ تا اینکه در سال ۱۳۱۹ داخل جرگـه فـقـر و درویشی می شود و سیر و سلوک این مرحـله را به سرعـت طی می کـند و در این طریق به قـدری پـیش می رود که بـر حـسب دسـتور پـیر مرشد قـرار می شود که خـرقـه بگـیرد و جانشین پـیر بـشود. تکـلیف این عـمل شهـریار را مـدتی در فـکـر و اندیشه عـمیـق قـرار می دهـد و چـنـدین ماه در حال تـردید و حـیرت سیر می کـند تا اینکه مـتوجه می شود که پـیـر شدن و احـتمالاً زیر و بال جـمع کـثـیری را به گـردن گـرفـتن برای شهـریار که مـنظورش معـرفـت الهـی و کـشف حقایق است، عـملی دشوار و خارج از درخواست و دلخواه اوست. اینجاست که شهـریار با توسل به ذات احـدیت و راز و نیازهای شبانه، به کشفیاتی عـلوی و معـنوی می رسد و به طوری که خودش می گـوید پـیشامدی الهـی او را با روح یکی از اولیاء مرتـبط می کـند و آن مقام مقـدس کلیهً مشکلاتی را که شهـریار در راه حقـیقـت و عـرفان داشته حل می کند و موارد مبهـم و مجـهـول برای او کشف می شود. باری شهـریار پس از درک این فـیض عـظیم ، به کـلی تـغـیـیر حالت می دهـد. دیگـر از آن موقع به بعـد پـی بـردن به افـکار و حالات شهـریار برای خویشان و دوستان و آشـنایانش – حـتی من – مـشکـل شده بود؛ حرفهـایی می زد که درک آنهـا به طور عـادی مـقـدور نـبود؛ اعـمال و رفـتار شهـریار هـم به مـوازات گـفـتارش غـیر قـابل درک و عـجـیب شده بود. شهـریار در سالهای اخر اقامت در تهـران خـیلی مـیل داشت که به شـیراز بـرود و در جـوار آرامگـاه استاد حافظ باشد و این خواست خود را در اشعـار (ای شیراز و در بارگـاه سعـدی) منعـکس کرده است ولی بعـدهـا از این فکر منصرف شد و چون از اقامت در تهـران هـم خسته شده بود، مردد بود کجا برود؛ تا اینکه یک روز به من گـفت که: ” مـمکن است سفری از خالق به خلق داشته باشم ” و این هـم از حرف هـایی بود که از او شـنـیـدم و عـقـلم قـد نـمی داد – تا این که یک روز بی خـبر از هـمه کـس، حـتی از خانواده اش، از تهـران حرکت کرد وخبر او را از تـبریز گـرفـتم. شاید معروف ترین شعرهای شهریار که نام او را در میان خاص و عام پر آوازه کرد ،علی ای همای رحمت وحیدر بابایه سلام است که اولی به فارسی ، اوج ارادت شهریار را به مولای متقیان بیان می کند و دومی چیره دستی شهریار در سرودن شعر به هر دو زبان ترکی و فارسی و ادای دین این شاعر پارسی گو به زبان مادری خویش را به نمایش می گذارد. نام شهریار به مدد این شعر از مرزهای جغرافیای ایران گذشته و در کشورهای ترک زبان همجوار نیز بلندآوازه شده است . استاد شهریار سرانجام پس از ۸۳ سال زندگى شاعرانه پربار در ۲۷ شهریور ماه ۱۳۶۷ خورشیـدی در بـیـمارستان مهـر تهـران بدرود حیات گـفت و بـنا به وصیـتـش در زادگـاه خود در مقـبرةالشعـرا سرخاب تـبـریـز با شرکت قاطبه مـلت و احـترام کم نظیر به خاک سپـرده شد. چه نیک فرمود:

برای ما شعـرا نـیـست مـردنی در کـار کـه شعـرا را ابـدیـت نوشـته اند شعـار

***************************

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
آمدی جانم به قربان ولی حالا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

بی مونس و تنها چرا ؟
بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

تنها چرا ؟ حالا چرا ؟


***************************

مرگ صبا
عمر دنیا بسر آمد که صبا میمیرد

صبر کردم به همه داغ عزیزان یارب
;
غسلش از اشک دهید و کفن از آه کنید

به غم انگیزترین نوحه بنالی ای دل

شمع دلها همه گو اشک شو از دیده بریز

هر کجا درد و غمی هست بمیرد به دوا

آخرین شور و نوا بدرقة راه صبا

از وفاداری این قبلة ارباب هنر

از محیط خفقان آور تهران پرسید

شهریارا ! نه صبا مرده ، خدا را بس کن
آنکه شد زندة جاوید کجا میمیرد

که هنرپیشه اش از غصه چرا میمیرد

رخ متابید خدا را که وفا میمیرد

که هنر می رود و شور و نوا میمیرد

این چه دردیست خدایا که دوا میمیرد

کاخرین کوکبة ذوق و صفا میمیرد

که دل انگیزترین نغمه سرا میمیرد

این عزیزی است که باوی دل ما میمیرد

این صبوری نتوانم که صبا میمیرد

ورنه آنشکدة عشق کجا میمیرد


***************************

مناجات
علــی ای هـمای رحـمت تو چه آیتـی خدا را

دل اگـر خـدا شـنـاسـی همه در رخ علی بین

بــه خــدا کـه در دو عــالـم اثــر از فـنـا نـماند

مـگـر ای سهاب رحـمـت تو ببـاری ارنه دوزخ

بــرو ای گــدای مسکیـن در خــانه عـلی زن

به جـز از عـلی که گــوید به پسر که قاتل من

به جــز از عــلی کـه آرد پسـری ابوالعجاعب

چــو بــه دوســت عـهد بنـدد ز میــان پاکبـازان

نه خــدا توانمش خواند نه بشـر تـوانمش گفت

به دو چشم، خونفشانم هَله ای نسیم رحمت

به امیـد آن که شــایـد بـرسـد بـه خـاک پایـت

چو تویـی قضای گردان به دعـای مستمنـدان

چه زنم چـو نـای هر دم ز نـوای شـوق او دم

همه شب در این امیدم که نسیم صبح گاهی

ز نــوای مــرغ یـاحـق بـشنـو که در دل شـب
که به مـا ســوا فـکـندی هـمـه سایـه هـمـا را

به عـلی شـنـاخـتم مـن به خــدا قـسم خـدا را

چـو عـلــی گـرفـتـه بـاشـد سر ِ چشـمـه بـقا را

به شــراب قـهر ســوزد هــمـه جـان مـاسـوا را

کــه نــگیــن پـادشــاهـی دهـد از کــرم گــدا را

چــو اسیـر تـوســت اکـنـون بــه اسیـر کـن مــدارا

که عــلــم کـنــد بـه عالــم شـهــدای کـربـــلا را

چــو عــلی کـه مـی تـوانـد که به سـر بـرد وفا را

متحـیـّـرم چــه نــامـم شــه مـلـک لافــتـی را

کــه ز کــوی او غـبــاری بــه مـن آر طــوطـیـا را

چــه پیــام هــا سپـردم هـمـه ســوز دل، صبــا را

کــه ز جـــان مــا بـگــردان ره آفــت قــضـا را

کـه لـســان غـیـب خـوشـتــر بـنـوازد ایـن نوا را

بـــه پـــیــام آشـنــایــی بـنـــوازد آشــنـا را

غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا


***************************

از دیوان شهریار
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

هر کس آزار منِ زار پسندیدولی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد


سود بازار محبت همه آه سرد است

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید

تا شدم خار تو رشکم به عزیزان آید

آنکه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

لطف حق یار کسی باد که در دورة ما

گر کسی را نفکندیم بسر سایه چو گل

شهریارا سرم ن زیر پس کاخ ستم
کاش یارب که نیفتد به کسی ، کار کسی

نپسندید دلِ زار من آزارِ کسی

هر که چون ماه برافروخت شبِ تارِ کسی

هر که باقیمت جان بود خریدار کسی

تا نکوشید پس گرمی بازار کسی

کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

با الها ! که عزیزی نشود خوار کسی

به هوس هر دو سه روزی است هوادار کسی

نشود یار کسی تا نشود بارکسی

شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

به که بر سرفتدم سایة دیوار کسی


***************************

از دیوان شهریار
شباب عمر عجب با شتاب می گذرد

شباب و شاهد و گل مغتنم بود ، ساقی

خوش آن دقایق مستی که زیر سایة بید

به چشم خود گذر عمر خویش می بینم

غبارِ آیینة دل حجاب دیدة ماست

به آب و تابِ جوانی چگونه غره شدی

کمان چرخ فلک شهریار در کف کیست ؟
بدین شتاب خدا یا شباب می گذرد

شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد

بنالة دف و چنگ و رُباب می گذرد

نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد

وگرنه شاهد ما بی نقاب می گذرد

که خود جوانی و این آب و تاب می گذرد

که روزگار چو تیر شهاب می گذرد


***************************

از دیوان شهریار
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

می روم تا که به صاحبنظری باز رسم

دلِ چون آینة اهل صفا می شکنند

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

شهریارا غم آوراگی و در بدری
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

تو بمان و دگران وای بحال دگران

محرم ما نبود دیدة کوته نظران

که ز خود بی خبرند این زخدا بی خبران

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران