آش نخورده و دهن سوخته
بشنو و باور مکن
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
اگر پیش همه شرمنده ام ، پیش دزده ...
بیلش را پارو کرده
دعوا سر لحاف ملا بود
ما پوستین را ول کردیم ، پوستین ...
شتر دیدی ، ندیدی
باد آورده را باد می بره
کفگیر به ته دیگ خورده
آستین نو بخور پلو
از این ستون به اون ستون فرج است
یک خشت هم بگذار در دیگ
بین همه پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده
فوت کوزه گری
خیاط در کوزه افتاد
دو قورت و نیمش باقی مانده
بزک نمیر بهار می آد
دوستی خاله خرسه
دم خروسو باور کنیم یا ...
جیک جیک مستونت بود ...
فلفل نبین چه ریزه ...
یک کلاغ ، چهل کلاغ
ضرب المثلهای بیشتر
روی ادامه کلیک کنید.
آش نخورده و دهن سوخته
در زمانهای دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.
مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت.
روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.
. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت
پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت ، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد
همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند . تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد
پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟
زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است
از آن پس، وقتی کسی را متهم به گناهی کنند ولی آن فرد گناهی نکرده باشد ، گفته میشود : آش نخورده و دهان سوخته
بشنو و باور نکن
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .
از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.
مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن
از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته میشود که بشنو و باور مکن.
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
در زمانهای دور، کشتی بزرگی دچار توفان شد و باعث شد که کشتی غرق شود. مسافران کشتی توی آب افتادند. در میان مسافران، مردی توانست خودش را به تختهپارهای برساند و به آن بچسبد
موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتی مرد چشمش را باز کرد، خود را در ساحلی ناشناخته دید بدون هدف راه افتاد تا به روستا یا شهری برسد. راه زیادی نرفته بود که از دور خانههایی را دید. قدمهایش را تندتر کرد و به دروازه شهر رسید.
در دروازهی شهر گروه زیادی از مردم ایستاده بودند. همه به سوی او رفتند. لباسی گرانقیمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبی سوار کردند و با احترام به شهر بردند
مسافر از اینکه نجات پیدا کرده خوشحال بود اما خیلی دلش میخواست بفهمد که اهالی شهر چرا آنقدر به او احترام میگذارند. با خودش گفت: .نکند مرا با کس دیگری عوضی گرفتهاند..
مردم شهر او را یکراست به قصر باشکوهی بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند
مرد مسافر که عاقل بود، سعی کرد به این راز پی ببرد . عاقبت به پیرمردی برخورد که آدم خوبی به نظر میرسید. محبت زیادی کرد تا اعتماد پیرمرد را به خود جلب کرد. در ضمن گفتگوها فهمید که مردم آن شهر رسم عجیبی دارند.
پیرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتی چندسال بر سر قدرت میمانند، ظالم میشوند. ما به همین دلیل هر سال یک شاه برای خودمان انتخاب میکنیم. هر سال شاه سال پیش خودمان را به دریا میاندازیم و کنار دروازهی شهر منتظر میمانیم تا کسی از راه برسد. اولین کسی که وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهی مینشانیم. تختی که یکسال بیشتر عمر نخواهد داشت
مسافر فهمید که چه سرنوشتی در پیش روی اوست . دو ماه بود که به تخت پادشاهی رسیده بود. حساب کرد و دید ده ماه بعد او را به دریا میاندازند. او برای نجات خود فکری کرد:
از فردا بدون اینکه اطرافیان بفهمند توی جزیرهای که در همان نزدیکیها بود کارهای ساختمانی یک قصر آغاز شد .در مدت باقیمانده، شاه یکساله هم قصرش را در جزیره ساخت و هم مواد غذایی و وسایل مورد نیاز زندگیاش را به جزیره انتقال داد
ده ماه بعد ، وقتی شاه خوابیده بود ، مردم ریختند و بدون حرف و گفتگو شاهی را که یکسال پادشاهیاش به سر آمده بود از قصر بردند و به دریا انداختند.
او در تاریکی شب شنا کرد تا به یکی از قایقهایی که دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسید. سوار قایق شد و بهطرف جزیره راه افتاد. به جزیره که رسید، صبح شده بود. خدا را شکر کرد به طرف قصری که ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پیرمردی که دوستش شده بود روبهرو شد. به پیرمرد سلام کرد و پرسید: .تو اینجا چه میکنی؟.
پیرمرد جواب داد: .من تمام کارهای تو را زیرنظر داشتم. بگو ببینم تو چه شد که به فکر ساختن این قصر در این جزیره افتادی؟.
مسافر گفت: .من مطمئن بودم که واقعهی به دریا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همین دلیل گفتم که پیش از وقوع و بهوجود آمدن این واقعه باید فکری به حال خودم بکنم..
پیرمرد گفت: .تو مرد باهوشی هستی. اگر اجازه بدهی من هم در کنار تو همینجا بمانم
از آن پس، وقتی کسی دچار مشکلی میشود که پیش از آن هم میتوانسته جلو مشکلش را بگیرد و یا هنگامیکه کسی برای آینده برنامهریزی میکند، گفته میشود که علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد.
بیلش را پارو کرده
می گویند، اگر کسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میکند.
سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میکرد. او از فقر و تنگدستی رنج میکشید. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببینم، به او میگویم که دلم میخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.
کمی بعد متوجه شد مقداری خاروخاشاک آنطرفتر ریخته شده است. با خودش گفت: .با اینکه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد..
مرد بیچاره با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد. وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فکر ملاقات با خضر بود با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید. سربلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک میشود. پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟.
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو میکنم. آخر شنیدهام که اگر کسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر را میبیند..
پیرمرد گفت: .حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟.
مرد گفت: .آرزویی دارم که میخواهم به او بگویم..
پیرمرد گفت: .چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو..
پیرمرد اصرار گرد: .حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..
مرد گفت: .تو که خضر نیستی. خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد..
پیرمرد گفت: .گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاری را که میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..
مرد که حال و حوصلهی جروبحث کردن نداشت، رو به پیرمرد کرد و گفت: .اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو کن ببینم..
پیرمرد نگاهی به آسمان کرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت. در یک چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد. مرد که به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده کند.
از آن بهبعد به آدم سادهلوحی که برای رسیدن به هدفی تلاش کند، اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد، میگویند بیلش را پارو کرده است.